خدایا تو خودت می دونی اشکهایم نشانه چیست .
پس در این دل شکسته به دنبال چی هستی که هر لحظه غمی را بر آن ارزانی می کنی
خدایا تو خودت میدونی دنیای من با تو معنی پیدا می کنه پس چرا همیشه منو در برزخ زندگی
بدون راهنما قرار میدی ؟
خدایا تو خودت از سر درون خبر داری و می دونی این بنده نمی تواند شکرت را به جای آورد پس
راحتش کن تا در این شرمندگی نمونه.
خدایا ای یگانه محبوب دل غمگینم !
چه روزهایی برای تو گریستم و تو چشم بر اشکهایم بستی .
چه شبهایی با تو سخن گفتم اما تو مرا بدون پاسخ رها کردی .
چگونه ای ...؟
من هنوز در حیرتم که بهانه های این دل شوریده برای پیوستن به تو چیست ؟
با همه بدیهایم سوی تو آمدم تا مرا باز مورد رحمت خود قرار بدی . خدایا تو را به غروب جمعه که
یاد آور حجت توست مرا رها نکن .
من بی تو هیچم...
خدا کند که رضایم فقط رضای تو باشد
هوای نفس نباشد همه هوای تو باشد
خداکند که گزارت فِتد به منظر چشمم
که سجده گاه نمازم به جای پای تو باشد
خدا کند که اماما دلم برای تو باشد
کسی دراو ننشیند همیشه جای تو باشد
خداکند که نفروشم دِگر به غیر تو جان را
که جان و هر چه که دارم همه فدای تو باشد
منم مریض و توهستی طبیب درد درونم
عنایتی که شفایم فقط شفای تو باشد
فدای خاک ره تو وجود عالم و آدم
وجود عالم امکان به اِتکای تو باشد
خدا کند که بدانم نشانه ای زمکانت
که درب جنتِ رضوان دَر سرای تو باشد
خدا کند که شوم من فدای راه و فنایت
با سعادت آن جان که او فنای تو باشد
گذشت عمر و ندیدم زمان و وقت ظهورت
دعا نما که ظهور تو با دعای تو باشد
خدا کند که ولای تو دردلم بنشیند
که بندگی و عبادت فقط ولای تو باشد
ندارد غصه ای انوار به روزگار اماما
اگر که درهمه ی عمر فقط گدای تو باشد
هیچ چیز ساده نیست...
حتی این خورشید
که هر صبح با مهربانی به روی همه مان می خندد
هم می گویند روزی به آتشمان می کشد...
باورتان می شود؟...
می گویند روزی باید بند و بساطمان را جمع کنیم
برویم جایی دور که آسمانش آبی نیست...
دیگر خبری از سادگی نیست،
اگر هم باشد دیگر خبری از اعتماد نیست...
و این خیلی بد است... دلم می گیرد از این همه ابر سیاه...
ولی من خورشید را می خواهم
حتی اگر روزی به آتشم بکشد...
عادت کرده ام به نورش و به گرمایش و به بودنش
من زندگی بی نور را باور ندارم...
نور را می خواهم با تمام وجودم
اما دست دلم به سویش نمی رود...
از گرمایش نمی ترسم
که نور اگر نور باشد باید هم بسوزاند و خاکستر کند...
می ترسم دستم را دراز کنم
و سرمایش منجمدم کند...
از دروغ می ترسم که راست را باور نمی کنم
و می دانم اشتباه می کنم و باز هم اشتباه می کنم...
از چشمهای آدمها می ترسم که دروغگو شده اند...
که نگاهت می کنند...
با نگاه صدایت می کنند... و بعد می روند...
از قلب آدمها می ترسم که دروغ را بلد شده اند...
که یاد گرفته اند بگویند دوستت دارم و دوست نداشته باشند...
من دلم می سوزد...
برای خودم...
و برای همه آنهایی که سادگی را دوست دارند
و اعتمادشان را جایی کنار رنگ رنگ روزگار گم کرده اند...
من دلم برای دلهامان می سوزد.