هیچ چیز ساده نیست...
حتی این خورشید
که هر صبح با مهربانی به روی همه مان می خندد
هم می گویند روزی به آتشمان می کشد...
باورتان می شود؟...
می گویند روزی باید بند و بساطمان را جمع کنیم
برویم جایی دور که آسمانش آبی نیست...
دیگر خبری از سادگی نیست،
اگر هم باشد دیگر خبری از اعتماد نیست...
و این خیلی بد است... دلم می گیرد از این همه ابر سیاه...
ولی من خورشید را می خواهم
حتی اگر روزی به آتشم بکشد...
عادت کرده ام به نورش و به گرمایش و به بودنش
من زندگی بی نور را باور ندارم...
نور را می خواهم با تمام وجودم
اما دست دلم به سویش نمی رود...
از گرمایش نمی ترسم
که نور اگر نور باشد باید هم بسوزاند و خاکستر کند...
می ترسم دستم را دراز کنم
و سرمایش منجمدم کند...
از دروغ می ترسم که راست را باور نمی کنم
و می دانم اشتباه می کنم و باز هم اشتباه می کنم...
از چشمهای آدمها می ترسم که دروغگو شده اند...
که نگاهت می کنند...
با نگاه صدایت می کنند... و بعد می روند...
از قلب آدمها می ترسم که دروغ را بلد شده اند...
که یاد گرفته اند بگویند دوستت دارم و دوست نداشته باشند...
من دلم می سوزد...
برای خودم...
و برای همه آنهایی که سادگی را دوست دارند
و اعتمادشان را جایی کنار رنگ رنگ روزگار گم کرده اند...
من دلم برای دلهامان می سوزد.