بنام تنهای تنها

زندگی در گذر است و من  تو در کوره راهی بس

طویل همچون دیوانگانی ره گم کرده می رویم

 و نمی دانیم که چه سخت است رفتن و بی خبر بودن

از آن که چشم به راه قدمهایمان هستند.

و ما می رویم بی انکه بدانیم این راه به کدامین غم و

کدامین دروازه می رسد .

نمی دانم در بس این رفتن سرانجام به آنچه می

خواهیم می رسیم

 یا همچنان بی خبریم ، از آنچه اتفاق می افتد ؟؟

و ما میگذریم از تمام آنچه بر ما گذشت،

واز یاد می بریم.

چه سخت بود کنار هم بودن نمی دانم

 که میدانی بر من چه گذشت و چه خواهد گذشت

یا آنکه تو نیز از یاد می بری 

 هر آنچه بر من گذشت .

نمی دونم چرا اینو نوشتم ولی اگه معنی توش پیدا نکردید به بزرگی خودتون

ببخشید هر چیزی تو ذهنم اومد کنار هم گذاشتم لطفا نظر بدید، بگید شما توش

معنی پیدا کردید و بگید چه برداشتی از این نوشته کردید .

از همتون متشکرم  


دسته ها :
يکشنبه هفدهم 6 1387
X